از مجموعهداستان «مورچههای دوستداشتنی»*
شبنم کاظمی – ایران
این بیست و سومین نامهایست که مینویسم. دیوانه شدم سالومه. کجایی آخر؟ به هر چیزی باربط و بیربط بند میکنم، شاید خبری از تو بشنوم. رادیو، تلویزیون، اینترنت، اخبار داخل و خارج، غریبه، آشنا، تازهوارد؛ به هرکسی بگویی رو انداختم. از تو خبری نیست که نیست. کجایی سالومه؟ چرا نیامدی؟ قرار بود بعد از مرز همدیگر را ببینیم. بیست و یکم هر ماه میروم به محل قرارمان. نکند آن دو هفتهای که نیامدم آمده باشی و وقتی دیدهای من نیستم، فکر کرده باشی که من یادم رفته یا بیخیال شدهام؟ یا اصلاً نگرانم شده باشی؟ از هر ایرانی تازهواردی از تو میپرسم، چیزی نمیداند. مگر میشود؟ با این ملت چهکار کردهاند که روزِ بهآن مهمی در یاد هیچکسی نیست؟ چرا هیچ خبری از آن روز پیدا نمیشود؟ مگر یک حکومت میتواند حافظهٔ مردمش را دستکاری کند تا یک روز خاص را برای همیشه از یاد ببرند؟ اگر اینجا بودی همانطور که توی ویزور دوربینت نگاه میکردی، میگفتی: «توانستن که میتواند. درست مثل ۴ ژوئن که در چین وجود ندارد، هر روزی از تاریخ میتواند بهراحتی و طی یکی دو نسل از حافظهها پاک شود.» و اضافه میکردی: «مگر اینکه در تاریخ شفاهی زنده بماند.»
اما… در تاریخ شفاهی هم خبری از آن روز نیست.
دیروز توی غذاخوری کمپ که نشسته بودم و به ساندویچم نگاه میکردم، یاد تو بودم. تلویزیون روشن بود و من دنبال سس سفید میگشتم. توی این خرابشده همیشه چیزی کم است. توی غذاخوری سس سفید نیست. توی توالت مایع دستشویی نیست. توی حمام هم شامپو نیست. اخبار خارجی از تلویزیون پخش میشد. اسم ایران که آمد، بیاختیار گوشهایم را گرفتم. باید فراموش کنم و از هر چیزی که من را به یاد آن روزها میاندازد، فرار کنم. توی جلسههای مشاورهٔ کمپ، دکتر هانکه میگوید اگر میخواهم اینجا دوام بیاورم باید، باید ایران را فراموش کنم. شاید من اینطور حس میکنم، اما «باید»، «ایران» و «فراموش» را با تأکید خاصی میگوید.
ساندویچم را برداشتم و روی میز دنبال سس سفید گشتم. یاد تو بودم که سس قرمز و سفید را با هم روی ساندویچ یا پیتزایت میریختی و وقتی گاز میزدی لب بالاییات پر از سس میشد. سسهایی که سهم من بود. سس سفید نبود. نداشتند. کلافه بودم. سس سفید میخواستم و نبود. تو نبودی تا دور لبهایت پر از سس شود. ساندویچ را انداختم توی سطل و رفتم نشستم توی دستشویی و یک دل سیر گریه کردم. گریه کردم تا دیوانه نشوم.
دوباره قرصهای تلخی را که دکتر هانکه برای کابوسندیدن داده بود، شروع کردم. همان دیروز بعد از اینکه از دستشویی بیرون آمدم، رفتم توی راهروی کمدها و دو سه تا با هم بالا انداختم. رویش هم یک قاشق ماست خوردم تا تلخیاش را بگیرد. بعد آمدم دراز کشیدم روی تخت، اپیزود آخر «رادیو بندر» را پلی کردم و به تو فکر کردم. به تو و آن روز. به هزاران احتمالی که میتوانست رخ داده باشد و در کابوسهایم دیدهامشان. شاید عملیات لو رفته و دستگیر شده باشی و اصلاً عملیاتی انجام نشده باشد. شاید عملیات کامل شده و بعد تو را گرفتهاند و الان جایی در انفرادی هستی و بنا به مصالح ملی یا هر چیز دیگری که خودشان میدانند، صدایش را در نیاوردهاند. شاید نارنجکها منفجر نشده باشند. شاید تو ترسیدهای و قبل از اینکه ضامن را بکشی، پشیمان شدهای. مثل سه سال پیش که دم مرز از فرارکردن و پناهندگی پشیمان شدی. نکند یکی از آنها قبل از اینکه فرار کنی منفجر شده باشد؟ کاش پشیمان شده باشی سالومه. کاش نارنجکها عمل نکرده باشند. کاش زنده باشی. سالومه! سالومه… چند احتمال دیگر ممکن است رخ داده باشد که هنوز در خوابهایم ندیدهام؟ چرا هیچکس خبری از تو و آن روز ندارد؟
*این مجموعهداستان را میتوانید بهصورت رایگان از طریق لینک زیر در وبسایت ناشر بخوانید: